آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

قلبی بزرگتر از جهان

هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزی رسید که به او گفتند : دیگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .
***
چمدانش کوچک بود. کوچکتر ازیک بند انگشت و او آنقدر داشت که می خواست با همان چمدان بند انگشتی برود ،که گفتند : صبر کن ، سفرت دور است .

her.jpg

سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر پست و چقدر پشت . چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
پس او دو پا برای خودش برداشت . برای رفتن ها و دویدن ها ، برای گشتن ها و پیمودن ها ، برای جستجو .
***
بی تاب به دنیا آمدن بود می خواست با همان دو پا برود که گفتند : صبر کن ، آنجا که می روی تماشائی است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبی ،؛ چقدر سیاه و سفید . چقدر ریز و درشت و کوچک و بزرگ و ابن و آن . چقدر زیبائی و شگفتی منتظرند تا برای تو باشند تا جزئی از تو شوند ، پس چیزی با خودت ببر که به کار دیدن و تماشا بیاید . و گرنه دنیا تاریک است .
و او دو چشم برای خودش برداشت .
عجله داشت می خواست زودتر به دنیا بیاید ، می خواست با همان دو چشم و دو پا برود که گفتند صبر کن . آنجا که تو می روی پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه می خواهند برای تو باشند . پس چیزی با خودت ببر که ربط تو باشد با آنها و گرنه دنیا سوت و کور است .
و او دو گوش برای خودش برداشت .
***
و او هر روز چیزی بر می داشت . لبی برای لبخند و زبانی برای گفتن و دستی برای ساختن و چیزی که با آن ببوید ، و چیزی که با آن بنوشد و چیزی که با آن بفهمد و چیزی که با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقیقه ها و ثانیه ها چمدان بست . چمدانی از خون و سلول و استخوان ، چمدانی از جان ، چمدانی از تن .
گفتند : اینها ابزار توست، در سفر زندگی . از همه شان استفاده کن و بسیار مراقبشان باش که همه به کارت آید . اما وقتی خواستی برگردی ، چمدان را همان جا بگذار و سبک برگرد.
و آن وقت به او صندوقچه ای دادند ، سرخ و کوچک ؛ و گفتند : بهترین و زیباترین و قیمتی ترین چیزها در این است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش که هرگز گمش نکنی . نامش قلب است . و با این است که تو انسان می شوی . و گرنه این چمدان خون استخوان ، بی این قلب ، هیچ ارزشی ندارد.
و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .
اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .
آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .
و آنجا بود که شروع کرد به گریه کردن . گریه می کرد و هیچ کس نمی توانست آرام اش کند . زیرا هیچ کس نمی دانست او برای چه می گرید.
تا اینکه زمزمه ای آرام را در گوشش شنید ، زمزمه ای که می گفت : عزیز کوچکم خوش آمدی به جهان ، اما حیف که تو هم باشتاب آمدی و حیف که تو هم قلبت را جا گذاشتی.
آدم ها همه همین کار را می کنند ، همه با عجله می آیند و همه قلبشان را جا می گذارند و همه همان لحظه‌‌ نخست از آن باخبر می شوند و برای این است که همه وقتی به دنیا می آیند ، گریه می کنند ، اما بعدها یادشان می رود ، یادشان می رود که چیزی را جا گذاشتند ،و فکر می کنند این که در سینه شان است ؛ این که به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما این قلب نیست ! قلب چیز دیگری هست .
حال ،عزیز کوچکم !دیگر گریه نکن ، زیرا زندگی تلاشی است که هر کس برای پیدا کردن قلبش می کند . برای پیدا کردن آن چیز دیگر.
و برای این است که زندگی این همه زیباست . این همه ارزشمند ، این هموار .
دنیا پُر است از چیزهایی که به تو می گوید قلبت را چگونه می توانی دوباره پیدا کنی. شاید هر چیز کوچک و شاید هر چیز بزرگ. و بدان که این یک جستجوی بی پایان است .
پس لبخند بزن و زندگی کن ؛ و او لبخند زد و زندگی شروع شد.
***
و او در جستجوی قلبش به اینجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر کنار . به هر پایین و به هر بالا . تا ابنکه روزی به دانه ای رسید و به او گفت : من دنبال قلبم می گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را می گردم و نمی دانم از کجا پیدایش کنم ؟ تو می توانی کمکم کنی ؟
دانه گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان را از کچا می آورند. ولی خوب می دانم دانه ها چگونه دارای قلب می شوند . اگر دوست داری تا قلب مرا ببینی .
و او همراه دانه رفت .
دانه پنهان شد ، دانه درد کشید ، دانه ترک خورد ، دانه ریشه زد ، دانه دستهایش را بلند کرد . دانه قد کشید ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شکوفه کرد و میوه آورد.
 

عرفان نظرآهاری

نظرات 1 + ارسال نظر
ایلار 1390/08/21 ساعت 12:11

سلام مطالب وبلاگت خیلی خوب بود ازت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد