آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

عشق از زبان بچه های 4 تا 8 ساله

 

گروه متخصص و محققی در یک تحقیق سوالی را از گروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهایی که بچه ها دادند عمیق ترو متفکرانه تر از تصورات بود
سوال این بود

معنی عشق چیست؟

نظر شما راجع به جوابهای بچه ها چیست؟

وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه . وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده. بیلی - 4 ساله

 مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، این عشقه. زبکا - 8 ساله 

 عشق موقعیکه دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون، و دو تایی میرن بیرون تا همدیگر رو بو کنن. کارل -5 ساله

عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما. کریستی - 6 ساله 

عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. دنی - 7 ساله

عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای به لبت میاره . تری - 4 ساله 

عشق وقتیه که شما همش همدیگه رو می بوسید بعد وقتی از بوسیدن خسته شدید هنوز دوست دارید با هم باشید پس بیشتر با هم حرف می زنید. مامان و بابای من دقیقا اینجورین. امیلی - 8 ساله

عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی. بابی - 7 ساله

اگه می خواهی دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری ، باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی. نیکا 7 - ساله

عشق اون موقعس که تو به پسره می گی که از تی شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز می پوشتش. نوئل - 7 ساله

 عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگر رو خیلی خوب می شناسن. تامی - 6 ساله

موقع تکنوازی پیانو ، من تنهایی روی سن بودم و خیلی هم ترسیده بودم . به تمام مردمی که منو نگاه می کردن نگاه کردم و بابام رو دیدم که وول می خوره و لبخند می زد اون تنها کسی بود که این کار رو می کرد. من دیگه نترسیدم. کیندی 8 - ساله 

 مامانم منو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داره چون هیچ کس دیگه ای شبها منو نمی بوسه تا خوابم ببره. کلر - 6 ساله 

عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا. الین - 5 ساله

 عشق زمانیه که مامان، بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تیپ تره. کریس - 7 ساله 

عشق وقتیه که سگت می پره بقلت و صورتت رو لیس می زنه حتی اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشی. مری آن- 4 ساله 

 می دونم که خواهر بزرگترم منو خیلی دوست داره بخاطر اینکه تمام لباسهای قدیمی خودشو می ده به من و خودش مجبور می شه بره بیرون تا لباسهای جدید بگیره. لورن - 4 ساله 

 وقتی شما کسی رو دوست دارید موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج می شن. کارل - 7 ساله 

دوست داشتن اون وقتی هست که مامان صدای بابا رو موقع دستشویی می شنود ولی بنظرش چندش آور نمیآد. مارک - 6 ساله 

 و بالاخره آخریش ؛ تو رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه. همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دسته داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بقلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که چی کار کردی؟ میگه که هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه 

باران

  با سلام خدمت همه دوستان خصوصاً دوستانی که با نظرات گرمشان مرا شرمنده می نمایند

 امروز یعنی 10 اسفند سالروز تولد من است ، به همین مناسبت میخوام همه شما را به دنیای زیبای کودکی ببرم پس بزن بریم ....

باران


باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی

یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هرکجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی

سنگ ها از آب جسته ،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته ،
دم به دم در شور و غوغا

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم

روز، ای روز دلارا"
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت  و بیجان

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
 گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا
گر دلارایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد "

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
وارونه پیدا  جنگل

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل
بس فسانه، بس ترانه،
ترانه، بس فسانه  بس

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

بشنو از من، کودک من"
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی  خواه تیره، خواه روشن 
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا "

مجدالدین میرفخرایی ( گلچین گیلانی )

* کرده خاله : به چوبی که به سطل می بستند برای بالا آوردن آب از چاه (به گویش گیلانی)

به اونایی که براتون ارزش دارن

بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی
ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم
اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده
در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد ، ئلی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد
دنبال نگاهها نرو چون می تونن گولت بزنن، دنبال دارایی ترو چون کم کم افول می کنه ، دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد ، کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه
دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی
رویایی رو ببین که می خوای ، جایی برو که دوست داری ، چیزی باش که می خوای باشی ، چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی
آرزو می کنم به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی
به اندازه کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به اندازه کافی امید تا خوشحال بمونی
همیشه خودتو جای دیگران بذار اگر حس می کنی چیزی ناراحتت می کنه احتمالا دیگران رو هم آزار می ده
شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن ، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو می برن
شادی برای اونایی که گریه می کنن و یا صدمه می بینن زنده است ، برای اونایی که دنبالش می گردن و اونایی که امتحانش کردن ، چون فقط اینها هستن که اهمین دیگران رو تو زندگیشون می فهمن
عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد می کنه و با اشک تموم می شه ،‌ روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل می گیره ، نمیشه تا وقتی که دردها و رنجا رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری ،
وقتی که به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و بقیه می خندیدن ، سعی کن یه جوری زندگی کنی وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن
 

 

 

جهان آکنده از زیباییست

جهان آکنده از زیباییست

از زمین زیر پای تا آسمان بالای سر

و از ابر و موج تا کاغذ ابر و باد

و از بیرنگی عشق تا نقوش رنگارنگ شمشیرهای دمشق

و از تقارن مهیب شیر تا لطافت نگاه آهو

از افسون نظم تا نظام بی نظمی

از ریاضیات که شانه ی زلف پریشان عالم است

تا نسیم شعر که بید مجنون دل را پریشان می کند

که نامش هو است و همه ی کائنات سرود خوان اوست

زیبایی حقیقت است و حقیقت زیباییست

و هر دو عین وجودند و هر سه عین عشق

و هر چهار همان شادی مطلق و هر پنج همان دل آدمی است

جهان را باید لمس کرد جهانی دیگر را باید دید

جهانی پر از فرشته را، پر از آواز، پر از نقاشی، پر از تندیس های آسمانی را

و چون "هارد لوک لیس" باید گفت:

زندگی رقصیست بسوی خدا و روزی بیاید و آن روز دور نباشد

که آدمیان در این نگاه در هم بنگرند و آنچه فرشتگان را در پیش آدم به سجود آورد

در دیده ی یکدیگر ببینند و با هم مهربان باشند

آمیختن طبیعی رنگها چون پیوند عاشقانه ی انسانها زیباست

رنگ آبی رنگ خاکی را در آغوش می گیرد چنانکه آسمان زمین را

و از این پیوند درخت و سبزه و گل و گیاه پدید می آید

و جنبش خاک و گردش افلاک مردم هزار نقش بر بوم زمین و آسمان می آفریند

به راستی چه نظامی بر بی نظمی کوه و ابر و دریا فرمان می دهد

که هزار مانی نقاش را در سلسله ی گیسوی پریشان خود اسیر کرده است

آیا می توان آنچه را باد بربوم کویر نقش می کند بر بوم کاغذ آورد باهمان شفافیت رنگ وبی خیالی طرح

آیا می توان شعری به زیبایی یک درخت گفت ؟ و نقشی به زیبایی یک سنجاب کشید ؟

و صدها کافر را مجاب کرد و گفت :

مسلمانان مسلمانان مسلمانی زسر گیرید

که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید

خلاقیت را در چیزهای عادی جستجو کن

نویسنده: باگوان اشو راجنیش

 

مترجم: مرجان فرجی

 

تا به حال شنیده‎‎اید باغبانی که زندگی می‎‎آفریند و به زندگی زیبایی می‎‎بخشد، جایزه‎‎ی نوبلی دریافت کرده باشد؟ آن کشاورزی که زمین را شخم می‎‎زند و غذای همه را تأمین می‎‎کند ـ آیا تا به حال کسی به او پاداشی داده است؟ نه. او طوری زندگی می‎‎کند و طوری می‎‎میرد که گویی بر روی این کره‎‎ی خاکی هرگز چنین کسی وجود نداشته است.

این یک غربالگری نفرت‎‎‎‎انگیز است. هر روح خلاقی را ـ سوای آن چه می‎‎آفریند ـ باید مورد احترام و تمجید قرار داد تا خلاقیت محترم شمرده شود. اما می‎‎بینیم که حتی برخی سیاستمداران ـ که جز جنایتکارانی قهار نیستند ـ جایزه‎‎ی نوبل دریافت می‎‎کنند. این همه خونریزی در دنیا به خاطر وجود همین سیاستمداران روی داده است و آن‎‎ها هنوز هم سلاح‎‎های هسته‎‎ای بیشتری فراهم می‎‎آورند تا به یک خودکشی جهانی دست بزنند.

حس زیبایی شناختی ما چندان پر مایه و غنی نیست.

به یاد آبراهام لینکلن می‎‎افتم. او پسر یک کفاش بود و رئیس جمهور آمریکا شد. طبعاً همه‎‎ی اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند. و تصادفی نبود که به زودی آبراهام لینکلن مورد سوء قصد قرار گرفت. آن‎‎ها نمی‎‎توانستند این را تحمل کنند که رئیس جمهور آمریکا پسر یک کفاش باشد.

در اولین روزی که او می‎‎رفت تا نطق افتتاحیه‎‎ی خود را در مجلس سنای آمریکا ارائه کند، درست موقعی که داشت از جا برمی‎‎خاست تا به طرف تریبون برود، یک اشراف زاده‎‎ی عوضی بلند شد وگفت: «آقای لینکلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این کشور را اشغال کرده‎‎اید، فراموش نکنید که همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎‎آمدید تا کفش‎‎های خانواده‎‎ی ما را تعمیر یا تمیز کنید و در این جا خیلی از سناتورها کفش‎‎هایی به پا دارند که پدر شما آن‎‎ها را ساخته است. بنابراین هیچ گاه اصل خود را فراموش نکنید.»

این مرد فکر می‎‎کرد دارد او را تحقیر می‎‎کند. اما نمی‎‎توان آدمی مثل آبراهام لینکلن را تحقیر کرد. فقط می‎‎توان مردمان کوچک را، که از حقارت رنج می‎‎برند، سرافکنده و خوار کرد؛ انسان‎‎های عالیقدر فراتر از تحقیرند.

آبراهام لینکلن حرفی زد که همه باید آویزه‎‎ی گوش خود کنند. او گفت: «من از شما سپاسگزارم که درست پیش از ارائه اولین خطابه‎‎ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود که هیچ کس قادر نبود کفش‎‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎‎دانم که هر کاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎‎توانم آن قدر که او آفرینش‎‎گر بزرگی بود، من رئیس جمهوری بزرگ باشم. من نمی‎‎توانم از او پیشی بگیرم.

در ضمن، می‎‎خواهم به همه‎‎ی شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر کفش‎‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎‎ام. البته من کفاش قابلی نیستم، اما حداقل می‎‎توانم کفش‎‎هایتان را تعمیر کنم. کافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم.»

سکوتی سنگین بر فضای مجلس حکمفرما شد و سناتورها فهمیدند که تحقیر کردن این مرد غیر ممکن است. اما او احترام فوق‎‎العاده‎‎ای برای خلاقیت از خود نشان داد.

مهم نیست آیا نقاشی می‎‎کنی، مجسمه می‎‎سازی یا کفش می‎‎دوزی ـ چه باغبان باشی، چه کشاورز و چه ماهیگیر باشی، چه نجار، هیچ فرقی نمی‎‎کند. آن چه اهمیت دارد آن است که آیا واقعاً روحت در گروی آن چیزی است که می‎‎آفرینی؟ اگر چنین باشد حاصل کار خلاقانه‎‎ات کیفیتی از الوهیت را در خود دارد.

فراموش نکن که خلاقیت به هیچ کار خاصی ربط ندارد. خلاقیت با کیفیت آگاهی تو سروکار دارد. هر عملی که از تو سر می‎‎زند، می‎‎تواند خلاقانه باشد. هر کاری که می‎‎کنی می‎‎تواند خلاقانه باشد، و این در صورتی است که بدانی خلاقیت یعنی چه.

خلاقیت یعنی لذت بردن از هر کاری، حتی از مراقبه؛ انجام هر کاری با عشقی ژرف. اگر عشق بورزی و این سالن سخنرانی را تمیز کنی، این کاری خلاق است. اگر بی‎‎عشق عمل کنی، آن وقت مسلماً این کاری شاق است؛‌ وظیفه‎‎ای است که باید هر طور شده به آن عمل کرد. این کار تحمیلی است. بعد دوست داری وقت دیگری خلاق باشی. در آن برهه از زمان تو چه خواهی کرد؟‌ آیا کار بهتری سراغ داری؟ آیا فکر می‎‎کنی اگر به نقاشی بپردازی، خود را خلاق احساس خواهی کرد؟

اما نقاشی کردن درست به اندازه‎‎ی تمیز کردن کف زمین کاری معمولی است تو رنگ‎‎ها را بر روی بوم نقاشی می‎‎مالی یا پرتاب می‎‎کنی ـ این جا هم تو زمین را می‎‎شویی و تی می‎‎کشی. فرقش چیست؟ احساس می‎‎کنی حرف زدن با یک دوست جز وقت تلف کردن نیست و دوست داری یک کتاب بی‎‎نظیر بنویسی تا خلاقیت خود را نشان بدهی؟ اما یک دوست آمده! کمی گپ زدن چه قدر سرگرم کننده و زیباست ـ معطل چه هستی؟ خلاق باش!

همه‎‎ی رمان‎‎های تراز اول دنیا جز وراجی‎‎های مردم خلاق نیست. در این جا من دارم چه کار می‎‎کنم؟ باز هم گپ زدن و وراجی! آن‎‎ها روزی به کلمات قصار و وحی منزل تبدیل خواهند شد، ولی در آغاز فقط یک مشت دری‎‎وری و حرف‎‎های خاله زنکی هستند. اما من از این کار لذت می‎‎برم. من می‎‎توانم تا ابد به نوشتن ادامه دهم ـ تو ممکن است روزی خسته شوی، اما من نه. برای من این سرخوشی محض است. شاید روزی فرا برسد که شماها خسته شوید و دیگر مخاطبی برای من باقی نماند ـ و من هنوز در حال حرف زدن خواهم بود. اگر واقعاً عشق کاری باشد، آن کار خلاقانه است.

اما این برای هر کسی اتفاق می‎‎‎‎افتد. بسیاری از مردم وقتی برای اولین بار پیش من می‎‎آیند، می‎‎گویند «هر کاری، اشو. هر کاری ـ حتی نظافت!» دقیقاً همین را می‎‎گویند: «حتی نظافت! ـ اما شما باید به کار اصلی خودتان برسید و ما از هر کاری که به ما بدهید خوشحال خواهیم بود» بعد یک چند روزی که می‎‎گذرد تغییر عقیده می‎‎دهند: «راستش نظافت ما دوست داریم یک کار ابتکاری حسابی به ما محول کنید.»

اجازه بدهید لطیفه‎‎ای برایتان تعریف کنم:

زن جوانی که از زندگی جنسی بی‎‎روح و کسل کننده با شوهرش نگران بود، بالاخره شوهرش را تشویق می‎‎کند که تحت درمان هیپنوتیزم قرار بگیرد. پس از چند جلسه درمان، از نو موتور جنسی مرد به کار می‎‎افتد. اما زن متوجه می‎‎شود که شوهرش گه‎‎گاه مثل باد از اتاق خواب بیرون می‎‎زند و از توالت سر در می‎‎آورد و دوباره به رختخواب بر می‎‎گردد.

یک روز زن از شدت کنجکاوی او را تا توالت تعقیب می‎‎کند. پاورچین، پاورچین خودش را به پشت در می‎‎رساند و از درز در شوهرش را می‎‎بیند که جلوی آینه ایستاده و صاف به خودش خیره شده و زیر لب می‎‎گوید: «او زن من نیست او زن من نیست.»

وقتی عاشق زنی می‎‎شوید، البته او زن شما نیست. شما از هم‎‎خوابی با او لذت می‎‎برید، اما بعد آتش‎‎تان فرو می‎‎نشیند؛ چون او دیگر همسر شماست. دیگر همه چیز کهنه می‎‎شود. بعد تو چهره، بدن و نقشه‎‎ی پستی و بلندی‎‎های او را خوب می‎‎دانی. آن وقت دلزده می‎‎شوی. متخصص هیپنوتیزم کارش را درست انجام داده بود! او فقط توصیه کرده بود هنگام همخوابی با همسرت کافی است فکر کنی «او همسرم نیست.»

بنابراین هنگام نظافت کردن، کافی است فکر کنی داری نقاشی می‎‎کشی. «این نظافت کردن نیست، این یک کار بزرگ ابتکاری است» ـ و همین طور هم خواهد بود! این فقط شیطنت و شوخی ذهن توست. اگر اصل مطلب را درک کنی، آن وقت خلاقیت خود را در هر عملی که انجام می‎‎دهی، به کار می‎‎اندازی.

کسی که اهل شعور و درک است، پیوسته خلاق است. نه این که سعی کند خلاق باشد ـ بلکه به طرز نشستن او عملی مبتکرانه است. نشستن او را تماشا کن؛ در حرکات او کیفیتی خاص از رقص ـ متانتی خاص ـ را پیدا می‎‎کنی. همین چند شب پیش داستان استاد ذنی را خواندم که در قبر با متانتی بی‎‎نظیر ایستاده بود ـ او مرده بود. حتی مرگش عملی خلاقانه بود. واقعاً شیرین کاشته بود. از آن بهتر نمی‎‎شد ایستاد ـ حتی در حالت بی‎‎جان با جلال و متانت خاصی ایستاده بود.

وقتی نکته را دریافتی، هر کاری ـ چه آشپزی، چه نظافت و ـ خلاقانه است. زندگی از چیزهای کوچک و پیش پا افتاده تشکیل شده است. فقط نفس تو مدام نق می‎‎زند که این‎‎ها چیزهای پیش پا افتاده‎‎ای است و می‎‎خواهد کار عالی و بزرگی انجام دهد ـ یک شعر عالی. تو دلت می‎‎خواهد شکسپیر، کالیداس یا میلتون شوی. این نفس توست که این دردسر را برایت درست می‎‎کند. نفس را رها کن و آن وقت همه چیز خلاقانه است.

زن خانه‎‎داری که از چالاکی شاگرد بقالی خوشش آمده بود،‌از او اسمش را پرسید.

پسرک جواب داد: «شکسپیر»

زن گفت: «به، این اسم خیلی مشهور است»

پسرک در جواب گفت:«باید هم باشد. من در این محله تقریباً سه سال است بسته‎‎های خرید مردم را دم در خانه‎‎شان تحویل می‎‎دهم.»

من این را می‎‎پسندم! چرا باید دردسر شکسپیر شدن را به خود داد؟ سه سال تحویل بسته‎‎ها در محله ـ این تقریباً به اندازه‎‎ی نوشتن یک کتاب، یک رمان یا یک نمایشنامه زیباست.

زندگی از چیزهای کوچک تشکیل شده است که اگر عشق بورزی، به چیزهای بزرگی تبدیل می‎‎شوند. بعد همه چیز فوق‎‎العاده عالی و بی‎‎نظیر است. اگر خالی از عشق عمل کنی، آن وقت نفس مدام تلنگر می‎‎زند که «این از شأن تو به دور است. تو و نظافت؟ این در شأن تو نیست. یک کار بزرگ انجام بده. ژان دارک شو!» این‎‎ها همه‎‎اش جفنگیات است. همه‎‎ی ژان دارک‎‎ها یاوه‎‎اند.

نظافت کردن کار بزرگی است! خودنمایی را بگذار کنار. دنباله‎‎روی نفس نباش. هر وقت نفس آمد و تو را به انجام کارهای بزرگ تشویق کرد، فوراً به خودت بیا و نفس را رها کن و بعد کم کم در می‎‎یابی که چیزهای معمولی و پیش پا افتاده مقدس‎‎اند. هیچ چیزی زشت نیست. هیچ کاری قبیح نیست. همه چیز مقدس و متبرک است.

و تا وقتی همه چیز برایت مقدس نشده، زندگی تو نمی‎‎تواند الهی باشد. یک انسان مقدس، کسی که او را قدیس می‎‎خوانی نیست ـ چه بسا آن قدیس هوای نفس تو باشد، اما در نظرت قدیس بنماید، چون تو فکر می‎‎کنی کرامت‎‎های بزرگی از او سر زده است. انسان مقدس، انسانی معمولی است که به زندگی معمولی عشق می‎‎ورزد ـ به تکه تکه کردن چوب، حمل آب از چشمه، آشپزی ـ و به هر چه دست می‎‎زند قدسی می‎‎شود. نه از این رو که به کارهای بزرگی مبادرت می‎‎کند، بلکه هر کاری می‎‎کند،‌آن را به طرزی عالی انجام می‎‎دهد.

عظمت به کار انجام شده نیست. بزرگی، آگاهی‎‎یی است که تو حین انجام آن کار به ارمغان می‎‎آوری. امتحان کن! یک دانه شن را با عشقی عظیم لمس کن تا به کوه نور ـ به قطعه الماسی بزرگ ـ مبدل گردد. لبخندی بر لبانت بنشان و در یک چشم به هم زدن شاه یا ملکه‎‎‎‎ای هستی. بخند، شاد باش

باید هر لحظه از زندگی‎‎ات را با عشق مکاشفه گرانه‎‎ات دگرگون سازی.

وقتی می‎‎گویم خلاق باش، منظورم این نیست که همگی بروید و نقاشان و شاعران بزرگی شوید. صرفاً منظورم این است که اجازه دهی زندگی‎‎ات یک تابلوی نقاشی، یک غزل باشد. این را آویزه‎‎ی گوش کن، و گرنه نفس تو را به مخمصه می‎‎اندازد.

برو از جنایتکاران بپرس چطور شد دست خود را آلوده کردند ـ فقط به این دلیل که کار بزرگی پیدا نکرده بودند، که انجام دهند! نتوانسته بودند رئیس جمهور شوند ـ البته، همه که نمی‎‎‎‎توانند رئیس جمهور شوند ـ بنابراین رئیس جمهوری را زدند و کشتند؛ این آسان‎‎تر است. آن‎‎ها به اندازه‎‎ی یک رئیس جمهور مشهور شدند و با تمام مشخصات و عکس و تفصیلات در صفحه‎‎‎‎ی اول همه روزنامه‎‎ها حضور پیدا کردند.

همین چند ماه پیش از مردی که هفت تا آدم کشته بود، سوال کردند: «چرا دست به این کار زدی؟ تو که با این هفت نفر هیچ ارتباط خاصی نداشتی.» او گفت که می‎‎خواسته مشهور شود و هیچ روزنامه‎‎ای حاضر نشده شعرها و مقاله‎‎هایش را چاپ کند؛ همه جا با در بسته مواجه شده و هیچ کس حاضر نبوده عکس او را چاپ کند و مگر آدم چند بار به دنیا می‎‎آید؟ این بود که مجبور شد دستش را به خون هفت نفر آلوده کند. آن‎‎ها ارتباط یا نسبتی با او نداشتند، او هیچ خرده حسابی با آن‎‎ها نداشت، فقط می‎‎خواست مشهور شود!

معمولاً سیاستمداران و جنایتکاران از دو سنخ متفاوت نیستند. بیشتر جنایتکاران سیاسی‎‎اند و بیشتر سیاستمداران جنایتکارند، نه فقط ریچارد نیکسون. بیچاره ریچارد نیکسون، که از بدشانسی حین ارتکاب جرم مچش را گرفتند. ظاهراً بقیه حقه‎‎بازتر و زبر و زرنگ‎‎تر بوده‎‎اند که تا به حال دم به تله نداده‎‎اند!

خانم مسکوویتس که از فرط خودپسندی و غرور داشت می‎‎ترکید، از همسایه‎‎اش پرسید: «از پسرم لویی خبر تازه‎‎ای نشنیده‎‎ای؟»

«نه، پسرت لویی چی شده؟»

«پیش روان‎‎پزشک می‎‎رود. دو بار در هفته جلسه‎‎ی روان‎‎کاوی دارد.»

«البته که مفید است. ساعتی چهل دلار می‎‎دهد ـ چهل دلار! و همه‎‎اش درباره‎‎ی من حرف می‎‎زند!»

هرگز اجازه ندهید این میل در شما قوت بگیرد که آدم بزرگ و مشهوری شوید، آدمی بزرگ‎‎تر از اندازه‎‎ی طبیعی، هرگز. اندازه‎‎ی طبیعی خودش عالی است. دقیقاً به اندازه‎‎  طبیعی بودن و درست در حد متعارف و عادی بودن،‌ به قدر کفایت خوب است. اما این عادی بودن را به شیوه‎‎یی غیر عادی زندگی کن. همه‎‎ی داستان آگاهی نیروانایی هم همین است.

حالا بگذار نکته‎‎ی آخر را با تو بگویم: اگر نیروانا به هدف بزرگی برای تو مبدل شود، آن وقت در کابوس خواهی بود. آن وقت نیروانا می‎‎تواند واپسین و بزرگ‎‎ترین کابوس تو باشد. اما اگر نیروانا در چیزهای کوچک و پیش پا افتاده باشد ـ شیوه‎‎ای که تو هر فعالیت کوچک را به عملی مقدس، به یک عبادت، مبدل می‎‎سازی خانه‎‎ی تو به یک عبادتگاه و جسم تو به سرای خداوندی بدل خواهد شد و به هر کجا که نظر کنی و به هر چه دست بزنی فوق‎‎العاده زیبا و مقدس خواهد بود ـ آن گاه نیروانا آزادی است.

نیروانا یعنی زندگی عادی را زندگی کردن؛ چنان هشیار، چنان مملو از آگاهی و چنان سرشار از نور که همه چیز نورانی و درخشان می‎‎شود. این امری ممکن است. این را می‎‎گویم، چون من چنین زندگی کرده‎‎ام و چنین زندگی می‎‎کنم. من ادعا نمی‎‎کنم، بلکه با قدرت این را می‎‎گویم. وقتی این را به زبان می‎‎آورم، از بودا یا مسیح نقل نمی‎‎کنم، از خودم آن را می‎‎گویم.

این برای من میسر بوده است، برای تو نیز می‎‎تواند امکان‎‎پذیر باشد. در آرزوی نفس نباش. فقط زندگی را دوست بدار و به آن اعتماد کن. زندگی خودش همه‎‎ی چیزهایی را که به آن نیاز داری به تو خواهد بخشید. زندگی برای تو به نعمت، به دعای خیر، تبدیل خواهد شد.

خوشبختی چیست ؟

تا حالا فکر کردید میلیون ها نفر در این دنیا بوده اند و هستند و خواهند بود که آرزو داشتند و دارند و خواهند داشت که جای شما باشند . بعضی وقتها فکر میکنم ما آدما چقدر پَست هستیم ، وقتی خودمان در وضعیت خوبی قرار نداریم ( از هر لحاظ ) به تمام عالم و آدم ناسزا میگوییم که چرا کسی نیست که دست ما را بگیرد و ...

ولی وقتی به هر ترتیبی بود از اون وضعیت خلاص شدیم و حال و روزمان خوب شد اصلاً نمیخوایم لحظه ای هم راجع به انسانهای بیچاره و بد بخت فکر کنیم چه برسد به کمک !

ما ایرانی ها انسانهای احساسی هستیم یه وقت میبنی شهری زلزله میاد تلویزیون هم برای اینکه احساسات مردم را برانگیزد شب و روز تصاویر دردناک پخش میکند مردم احساسی ایران چه مسلمان و چه غیر مسلمان با هر عقیده ای پا میشوند میان خیلی کمک میکنند و چه از خودگذشتگی ها که نمی کنند .

منظورم از این حرفها اینه که از روی احساس تصمیم گیری نکنیم از روی عقل تصمیم بگیریم و کارهایمان را انجام دهیم خیلی ها در جامعه وجود دارند که یک عمری را با بدبختی و بیچارگی گذرانده اند و خوابیدن زیر یک سقف و د رکنار خانواده برایشان بزرگترین آرزو است . درسته که این افراد بیچاره و فقیر بعضی یشان انسانهایی دزد و بی فرهنگ و .... هستند ولی شاید ما جای آنها بودیم بدتر میشدیم ، یه دانشمندی میگه :

" اگه ما خودمان را جای آدمهای گناهکار بذاریم خیلی از گناهنشان را می بخشیم . "

نمیخوام با این حرف خلافکاری های آنها را توجیه کنم ولی انصاف کجا رفت !

تا حالا فکر کردید که یکی از این بدبخت و بیچاره ها میتونس ما باشیم ولی دست تقدیر و یا هر چی که بود الان در این شرایط هستیم . با حدیثی از پیامبر مکرم اسلام توجه شما را به ادامه مطالب جلب میکنم :

" آنقدر که از فقر می ترسم از کفر نمی ترسم ."

از نظر شما خوشبختی چه جوری تعریف میشه؟ خوشبختی را در داشتن و یا نداشتن چه چیزهایی

می دونید؟دوست دارم نظر شما دوستان عزیز را بدونم  آیا احساس خوشبختی می کنید؟

اگر هرگز زندان و شکنجه یا گرسنگی را تجربه نکرده اید از  ۵۰۰  میلیون نفر در این دنیا خوشبخت ترید.

اگر بتوانید بدون ترس دستگیری وشکنجه  ویا مرگ مراسم مذهبی خود را انجام دهید از  ۳  میلیارد نفر در این جهان خوشبخت ترید.

اگر غذایی در یخچال ؛ پوشاکی بر تن ؛ سقفی بالای سر وجایی برای خواب دارید از  ۷۵  درصد مردم جهان ثروتمندترید.

اگر در بانک یا کیفتان پول دارید وجایی برای استراحت وتفریح دارید ازجمله  ۸  درصد ثروتمندان جهان هستید.

اگر پدر و مادرتان هنوز در قید حیات هستند و با یکدیگر زندگی می کنند شما از جمله نوادر محسوب

 می شوید.

 

حالا چی فکر می کنید ؟؟؟!!

 

 

************************************

دائم گل این بستان شاداب نمی ماند     دریاب ضعیفانرا در وقت توانایی

حافظ

یک شمع می تواند هزاران شمع دیگر را روشن کند بدون اینکه از عمرش کاسته شود. وقتی خوشبختی ات را تقسیم می کنی، از آن کاسته نخواهد شد.

بودا

 

زندگی من مملو از بدبختی های وحشتناک بوده است که اکثر آنها هرگز اتفاق نیافتاده اند.

Michel de Montaigne

 

این جرات را داشته باش که دستت را در تاریکی فروبری تا دست کس دیگری را بگیری و به روشنایی بیاوری.

Norman B. Rice